عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسیچه شکرهاست در این شهر که قانع شدهانددوش در خیل غلامان درش میرفتمبا دل خون شده چون نافه خوشش باید بودلمع البرق من الطور و آنست بهکاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشبال بگشا و صفیر از شجر طوبی زنتا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرمچند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ |
|
ای پسر جام میام ده که به پیری برسیشاهبازان طریقت به مقام مگسیگفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسیهر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسیفلعلی لک آت بشهاب قبسوه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسیحیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسیجان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسییسر الله طریقا بک یا ملتمسی |