ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جویبوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیزسفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکندو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببرشکر آن را که دگربار رسیدی به بهارروی جانان طلبی آینه را قابل سازگوش بگشای که بلبل به فغان میگویدگفتی از حافظ ما بوی ریا میآید |
|
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگویدلق آلوده صوفی به می ناب بشویای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجویاز در عیش درآ و به ره عیب مپویبیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجویور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و رویخواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببویآفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی |