ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآییهش دار که گر وسوسه عقل کنی گوششاید که به آبی فلکت دست نگیردجان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبحچندان چو صبا بر تو گمارم دم همتدر تیره شب هجر تو جانم به لب آمدبر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جویحافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو |
|
هر جا که روی زود پشیمان به درآییآدم صفت از روضه رضوان به درآییگر تشنه لب از چشمه حیوان به درآییباشد که چو خورشید درخشان به درآییکز غنچه چو گل خرم و خندان به درآییوقت است که همچون مه تابان به درآییتا بو که تو چون سرو خرامان به درآییبازآید و از کلبه احزان به درآیی |